1
قدم بر دل نهادی و درش بر روی جان بستی
بده ساقی می نابی که شیرین باشدم مستی
خرامان آمدی دیروز و من مستت شدم از جان
چنان آهوی ختایی درون سینه ام جستی
سیه مژگان چو بربستی به رویم روز رفت از دیر
که با چشمان خورشیدت طلوع روزها هستی
چه میکوبی بر این سینه نیازی نیست بر خارا
که پاره پاره دل شد از همان راهی که تو رستی
بچه ها هرچی شعر میذارم از خودمه
نظرات شما عزیزان: